بالاخره ما مکان دار شدیم :)))

به نام خدای مهربون و سلام :)

25 شهریور یعنی پنجشنبه ای که گذشت عروسی من و ژلو بود ^__^

من تو دو ماه گذشته خیلی درگیر جهاز و خونه و کلاس رقص بودم .اگه فاکتور تنبلی رو هم بهش اضافه کنید متوجه غیبت من در این دوماه خواهید شد :)))

از عروسی و قبلش خیلی حرف دارم که میام و میگم انشالله :)

این پستو صرفا جهت این نوشتم که بگم زنده هستم :)))

با سپاس . عروس پنجشنبه ^__^ :دی

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
خانوم نون

پارت آخر :دی

سلام :دی

احتمالا قسمتای قبلی یادتون رفته  :/ اما من مینویسم تا این قضیه سفر مامانمو تموم کنم ! از نصفه نیمه رها کردن به شدت متنفرم :!

صبح روز دوشنبه ساعت 6 صبح مامانم از کربلا برگشت :) من به شدددددت خوابم میومد چون 4 خوابیده بودم :) از برگشتش خوشحال بودم چون اون ده روز بهم سخت گذشته بود! یه جورایی خوب بودااا ولی سختی هم زیاد داشت!

با کلی غر غر مامانمو کمک کردم که وسایل و چمدونشو بیاره داخل ! مامی رفت حموم و منم اومدم که بخوابم  خبر مرگم :/ فکر میکنم از ساعتای 8 9 بود که سیل مهمونا به سمت خونه ما سرازیر شدن !

با خواهرم تو آشپزخونه هلاک شدیم! پذیرایی کردیم و پذیرایی کردیم تا ساعتای 12 !

هنوز داشت مهمون میومد ولی من باید میرفتم بازار که لباس بخرم!

آخه همون شب ولیمه داشتیم و من به علت تنبلی فراوان لباس نخریده بودم تا اون روز!

ساعت 12 خواهرای طفلکیمو با مهمونا تنها گذاشتم و رفتم به سمت بازار! گشتم و گشتم و گشتم که بالاخره یه لباس قشنگ و مشکی از خیابون جنت پسند کردم!به نظرم قیمتش زیاد بود ولی از اونجایی که چاره ای نداشتم خریدمش و ساعتای 3 بود که خسته و هلاک برگشتم خونه!

بعدظهر همچناااان مهمون و پذیرایی تا شب ! 

مامان طفلک من وسواس داره و از شانس بدش هر وقت ما یه مهمونی چیزی داریم بارون میاد و حیاط  پر گل میشه :/

اون شب هم به شدت بارون میومد :/

دم غروب تند تند لباس پوشیدیم و حاضر شدیم و رفتیم حسینیه!

شاید ندونین ولی حسینیه جایی هست شبیه مسجد که مراسم مذهبی رو بیشتر اونجا برگزار میکنن!

خونه ما تقریبا بزرگه ولی چون طبقه بالا به طور کامل در تسخیر جهاز من بود مامانم نمیتونست تو خونه مراسم بگیره خخخخ

خلاصه شب رفتیم حسینیه . کلی آرایش کرده بودیم . کلی عکس گرفتیم (انگار عروسی بابامونه :)) ) و کلی خوش گذشت ! ضمنا من لباس و روسری جدیدمو بسیار دوس میداشتم و احساس خوشتیپی میکردم :دی

مادرشوهر و خواهر شوهر گرام هم دعوت بودن و حضور داشتن :)

آخر شب خسته و هلاک برگشتیم خونه .

شب خوبی بود و من از برگشت مامانم خوشحال بودم :) فقط چون میدونستم ژلو باز نمیتونه زیاد بیاد و بره یه مقدار دپرس بودم !

این سفر باعث شد من بفهمم که وجود مامانم تو خونه خیلــــــــــــی مهمه! یعنی یه کارایی هست که اصلا به چشم نمیاد ولی خیلی سخت و زمان بره ! کلا اداره کردن یک خونه خیلی سخته !

پایان

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم نون

پس از سالها پارت 7 !

به نام خدا :)
شنبه صبح من رفتم آموزشگاه و کلیدو دادم به همسایمون که خواهرم بیاد ازش بگیره !
خواهر بزگه (ملیحه) به همراه خواهر مهربونه (طاهره)  قرار بود بیان خونه رو تمیز کنن :>
همون شب به مناسبت روز معلم قرار بود مراسمی بزگزار بشه از طرف آموزشگاه در یکی از مجتمع های طرقبه !
که فاصلش با مشهد نیم ساعتی هست و حضور در مراسم اجباری بود!!
تا عصر آموزشگاه بودم و بعد آقای همکار من و یکی دیگه از بی نوایان آموزشگاه که هردو ماشین نداریمو رسوند به مراسم !
خیلیییی به یاد ژلو بودم و یاد جشن سال پیش ! پارسال ژلو هنو ماشینشو نفروخته بود ! خوشتیپ کرده بود و با من به مراسم اومد که خیلی خوش گذشت :)
مراسم بسیار مرخرف و حوصله بر بود ! :/ فقط شامش خوب بود خخخ
بعد شام مدیرمون گفت منو تا آژانش میرسونه ! ولی طی یک حرکت مهربانانه منو تا دم در خونه آورد! واقعا شرمنده شدم چون راه طولانی بود! خیلی تحت تاثیر محبتش قرار گرفتم و تصمیم گرفتم زین پس بر علیهش توطئه نکنم خخخخ :دی
وقتی رسیدم خونه دیدم به به ! خونه شده عین دسته گللل! یعنی برق میزدااااا ! دم آبجی ها گرررم! سریع لباس عوض کردم و حاضر شدم که ژلو از راه رسید :)
میدونستم اون آخرین شبی هست که در نبود مامانم، ژلو میتونه خونمون بمونه ! :((((((((((
فردای اون روز یکشنبه بود و من یکشنبه و دوشنبه رو مرخصی گرفته بودم !
از طرفی آزمون حسابداری داشتم روز یکشنبه!
ولی اصلا تصمیم نداشتم برم چون مرکز آزمون بسیااااااار دور هست و من اصلا وقت نکرده بودم مرور کنم ! کتابو سه چهار ماه پیش خونده بودم :|
ژلو اونشب بهم گفت برو امتحانو شرکت کن! من میدونم قبول میشی! و چه حسی بود :) بی نهایت شیرین!
فردا ظهر فقط به خاطر دلگرمی ژلو رفتم و امتحانو شرکت کردم ! رفتن و برگشتنم تقریبا 4/5 طول کشید که فقط نیم ساعتشو در حال ازمون دادن بودم و بقیشو در راه :/
ساعتای 4 بود که رسیدم خونه و ژلو هم همون لحظه رسید:) 
یه پرده ی خوشامد گویی برا مامانم گرفته بودیم که با ژلو اونو دم در خونه نصب کردیم! بعدش ژلو یکم خوابید و منم بیدار بودم تا شب! 
داداشم زنگید گفت ما نصفه شب میرسیم! 
شب عدس پلو پزیدم ولی ژلو برا شام نموند ! تا ساعتای 11 خوابید و بعد که بیدار شد بارون خیلی شدیدیییییی میومد ولی ژلو تو همون بارون راه افتاد که بره خونشون :(
من یه هو ساعت 12 شب به سرم زد که یخچالو تمیز کنم ! :/ اخه مامانم رو تمیزی یخچال خیلی حساسه و در نبودش یخچال کلی کثیف شده بود و برفک گرفته بود!
خلاصه تمیز کردن یخچال تا 4 صبح طول کشید ! البته علت طولانی شدنش این بود که هی من وسط کار آهنگ میزاشتم و میرقصیدم :| که ای کاش میخوابیدم به جای اون جفنگ بازیا!
4 صبح خوابیدم و مامانم 6 صبح اومد....

*  چند روز بعد نتیجه آزمون اومد و من قبول شده بودم O_O  بیگ لایک به حافظم :)

ادامه در قسمت بعد
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم نون

پارت 6

به نام خدا :)

فردای شبی که رفتیم شهربازی جمعه بود :)

و من تصمیم داشتم اون کوووووووه لباسی که تو حموم جمع شده بودو بریزم تو ماشین لباسشویی! یعنی اینقدررر لباس کثیف جمع شده بود که اگه مامانم میومد و اون صحنه رو می دید در جا سکته می زد!!!! نه ! اول مارو می کشت و بعد سکته می زد!


نزدیکای ظهر با ژلو از خواب بیدار شدیم ! من رفتم حیاطو جارو زدم ! (کاری که همیشه مامانم قبل از بیدار شدن ما انجام میده !)

به ژلو گفتم بره نون بخره که صبحانه بخوریم ! (همیشه قبل بیدار شدن ما نون تازه توسط مامی گرفته میشه) حس جالبی بود! نون خریدن ژلو و جارو کردن من ! حس کردم  رفتیم خونه خودمون ! :)


بعد از صبحانه تا ساعت 2 من سعی میکردم بیرونش کنم که بره خونه خودشون و اون مقاومت میکرد و هی میخوابید :/ 

براش ناهار پزیدم:) کوکو اسفناج ! با هم ناهار خوردیم ! من رفتم دوش گرفتم ! دیدم نمیره خونشون ! گفتم حداقل پاشو برو دوش بگیر  نمازتو بخونی! این اولین بار بود که ژلو تو خونه ما می رفت حموم !خودش خیلی ذوق کرده بود :)))

بعدش با هم نشستیم فیلم دیدیم ! براش تخمه و میوه آوردم  :)این اولین بار بود که با هم تنهایی داشتیم فیلم می دیدم :) حس خوبی بود! 

غروب که شد من شروع کردم به پختن شام ! ژلو پا شد که بره ! ازش خواستم برام فلفل دلمه بخره که تو خونه نداشتیم ! رفت برام خرید :) بازم اولین بار بود و حس خوب :) خداحافظی کرد و رفت خونشون :)

اون روز اولین روزی بود که من و ژلو به مدت طولانی تو خونه تنها بودیم! خیلی جالب و جدید بود !خوش گذشت در واقع :)

بعد رفتن ژلو شروع کردم به شستن اون کوووه لباس !

 زنگ خونه رو زدن! خواهر بزرگم  بود به همراه شوهرش ! اومده بود به ما سربزنه :) یکم نشستن و رفتن. خواهرم قول داد که فردا که بچه هاش مدرسه میرن بیاد و خونه مارو تر تمیز کنه ! آخه دیگه نزدیکای اومدن مامانم بود!


ادامه در قسمت بعد :)


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم نون

بخش جامونده از تولد ژلو جان :)

به نام خدا :)

شب تولد ژلو یک نامه فدایت شوم براش نوشتم با این مضمون : 


جوراب لایق یک مردنیست...


برایت کفشهایی ازجنس طلاهدیه می دهم


که لایق مهربانی هایت باشد...


تابپوشی ومردانه قدم برداری چون نان اور خانه تو هستی!


 تویی که تکیه گاهى؛ ستون هرخانه ای باوجود توست که پا بر جاست!


تاتونباشی پای زندگی لنگ است!


زندگی باوجودتوقشنگ است....


از خدا پنهون نیس از شما چه پنهون که این متنو تو تلگرام خوندم و نگهش داشتم که شب تولدش براش بنویسم :)

چون کادوی تولدش کفش بود با این متنم جور بود در واقع :)

نامه رو لول کردم و دورش پاپیون زرد زدم :)



.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم نون

پارت 5

به نام خدا :)

دو روز بعد تولد ژلو پنجشنبه بود ! 

یعنی روزی که قرار بود داداش علی مارو ببره شهربازی :)

علی بزرگترین داداشمه !

مهربونه و یکم خشن ! وضع مالی خوبی داره و یه خانوم خوب و مهربون  داره به اسم مریم !

مریم مهربون و مهمون نواز و خوش اخلاقه :)

مریم بهترین زنداداشمه :ایکس

پنجشنبه قرار بود مارو ببرن شهربازی که یکم حال و هوامون عوض بشه ! آخه اونا فکر میکردن در نبود مادر خیلی داره به ما سخت میگذره! حالا درسته یکم سخت بود ولی  انصافا خوش گذشت :) و من سفرهای بیشتر و طولانی تری رو برای مامانم آرزو میکنم :)))


پنجشنبه عصر من آموزشگاه بودم . قرار شد من خودم از آموزشگاه برم و تو شهربازی همدیگرو ببینیم 

لباس شیکامو آورده بودم با خودم . بعد ساعت کاری لباس عوض کردم و آرایش کردم و رفتیم شهربازی پارک ملت

دوستان بهترین و بزرگترین شهربازی مشهد مال پارک ملت هست ! که وسایل خوب و باحالی داره ! اگه ایشالا مشهد اومدید حتما یه سر برید :)

اونشب من خیلی دوس داشتم که ژلو هم بیاد ولی نیومد  :( حتی یه اس بهش دادم که تحریک بشه و بیاد ولی بازم گول نخورد :/

ژلو خیلــــــــــــــــــــــی نی نی دوس داره ! بی نهایت ! و هر حرف و صحبتی درباره نی نی آیندمون اونو از خود بی خود میکنه !!!!

و از اونجایی که هممون میدونیم تخمک های خانوما از بدو تولد تو بدنشون هست ! یعنی اون تخمکی که قراره چند سال دیگه تبدیل به نی نی بشه الان داخل بدن منه !

یه بار این قضیه رو به ژلو گفتم ! به نظرتون چیکار کرد ؟؟ سرشو آورد جلو شکم من ! کلی با نی نی آینده حرف زد و شکممو ماچ کرد !!!!!!!!!!

یعنی میخوام بگم اینقدر عشق بچست!

خلاصه اونشب برا اینکه راضیش کنم بیاد اس دادم : به خاطر این نی نی تو شکمم بیا ! دوس داره با باباش بره پارک!

درسته خیلی احساساتی شد و قول داد بعدا با نی نیمون بریم پارک ولی نیومد چون خسته بود ! :/ 

اونشب فهیمه با ما بود:)

شهربازی خیلی خوش گذشت :) من اسکیت و ترن هوایی سوار شدم با یه وسیله دیگه:)

اسکیت بسیااااااااااااااار وحشتناکه :/

ترن هم خیلی باحاله و هیجان داره :/

مریم طفلکو به زور سوار ترن کردیم ! داشت سکته میزد از ترس :))

زهرای کله خراب یه وسیله خیلیییی خطرناک دیگه رو سوار شد که من جرات نکردم اونو سوار بشم ! اسمشو یادم نمیاد ولی همونه که میبندنت به صندلی بعد صندلی میره رو آسمون و در جهات مختلف میچرخه !

ساعتای ده بود که از شهربازی اومدیم بیرون و رفتیم داخل پارک ! فرش انداختیم و شام خوردیم ! مریم مهربون برامون باقالی پلو درست کرده بود ! همچنین الویه که ما خیلی دوس میداریم :)

شب بسیاااار خوب و هیجان انگیزی بود :)

ساعت 11 و نیم بود که رسیدیم خونه ! بعد هم ژلو اومد خونه ما و اون شب خونه ما موند :)

از اونجاییکه وسایل شهربازی همه گرون بودن و ماهم تعدادمون زیاد بود فکر میکنم خیلی داداش علی افتاد تو خرج ! 

بهتون گفتم که تمام روزایی که مامانم نبود من پریود بودم و بی حال ؟ با یه پوست خشک و داغون ؟ این روزا دیگه کم کم داشتم سرحال میومدم و نرمال شده بودم :) برا همین داشت کم کم بهم خوش میگذشت :>

ادامه در قسمت بعد :دی

فک کنم دو قسمت دیگه بنویسم :)

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم نون

پارت 4 ( تولد ژلو )

به نام خدا :)

دوشنبه 6 اردیبهشت ماه بود...

صبح تا ساعتای 10 خوابیدم :/ و بعد راهی آموزشگاه شدم:)

تولد ژلو 7 اردیبهشته و من همیشه شب قبلش براش تولد میگیرم

تو ذهنم بود که فردا شب برا ژلو تولد بگیرم چون هنو کاری برای تولدش انجام نداده بودم :)

از چند روز پیش ژلو همش اسم تولدو میاورد ! یه جورایی منتظر بود!چون سال قبل براش تولد گرفتم و خیلی سوپرایز شد :)
عصر زنگیدم بهش ! گفت امشب میام خونتون ! میدونستم که اگه شب بیاد خونه ما و ببینه خبری نیس میخوره تو ذوقش! از طرفی کارش یه طوریه که مطمئن نبودم فرداشب خونه هست یا سر کاره !
ساعت 4 بعدظهر تصمیم گرفتم که تولدو همون شب برگزار کنم !
از قبل بادکنک و شمع خریده بودم ! کادوشم انتخاب کرده بودم ولی نخریده بودم ! کفش چرم قهوه ای
در راه برگشت رفتم کادوشو خریدم ! بعد رفتم دنبال کیک و خداروشکر که کیک زرد پیدا کردم ! یه کیکه خیلی کوچولو !آخه فقط من و ژلو بودیم اون شب با زهرا و فهیم !
حالا چرا زرد؟ چون تم تولد زرد بود!
یه کاغذ کادو زرد رنگ خریدم و دادم همونجا کادو کنه برام!سریع اومد خونه که باز دیدم کاکل دم دره :/
کاکل: امشب تولده ؟ برم مهسا رو بیارم ؟؟
من : نخیرررررررررر
حالا چرا دلم نمیخواست اونا باشن ؟ چون میخواستم لباسای خوشمل بپوشم و جلو کاکل نمی شد !چون من جلو برادرام خیلی حجابمو رعایت میکنم :)) کاکل رفت خونه مهسا اینا و من خیالم راحت شد
سریع دوش گرفتم و آرایش کردم !
تقریبا 20 تا بادکنک بوود که همه رو خودم تنهایی باد کردم :| فقط به فهیم گفتم بره طبقه بالا و بادکنک هارو بزنه به در و دیوار
میوه و شیرین یو آجیل داشتیم. زنگیدم زهرا گفتم داره میاد سیب زرد بخره بیاره !
بیشعور سیبای که خریده بود بیشتر به سبز می زد تا زرد ! :@
زهرا یه موز پلاسیده از تو یخچال پیدا کرده بود هی میاورد میگفت اینم زرده بزار رو میز ! :))
ژلو ساعتای 9 بود که اومد خونمون :) بردمش طبقه همکف ! یه بلوز زردرنگ خونه ما داشت که خودم عید براش کادو گرفته بودم ! اونو اتو زدم دادم بپوشه !
باز یه هو سر و کله کاکل پیدا شد :@@@@ البته اومده بود دنبال وسایلش و زود رفت :)
خودم یه تیشرت دارم که زرد خوشرنگیه اونو پوشیدم با یه ساپورت سفید ! بسیاررر خوشمل و خوشتیپ شده بودم اون شب ^__^
باندو بردم بالا و آهنگ تولدت مبارکو گذاشتم :) بعد اومدم ژلو رو بردم طبقه بالا !
ژلو با دیدن میز تولد ، کیک و تزئینات واقعا سوپرایز شد ! می گفت فکر می کردم فقط قراره کادو بگیرم ! 
ژلو خوشحالیشو به طور تابلویی بروز میده ! مهربونه ! رمانیتیکه !همش میخنده و حتی می رقصه !
کلی عکسای خوشمل گرفتیم که من خیلییی دوسشون دارم :ایکس عکسامون به خاطر تم خیلی قشنگ و خوشرنگ شده :ایکس
کیکو بریدیم کیک خوردیم !کادوشو دادم و از دیدن کادوش خیلی خوشحال شد :) 
کفشاشو پوشید و شروع کرد به رقصیدن :)))) 
با هم رقصیدیم ! خیلی خوش گذشت :) 
 فهیم از تمام تولد فیلم گرفت که بعدا خاطرش برامون بمونه :)

خیلــــــــــی شب عالی و رمانتیکی بود :) اونشب اولین شبی بود که بعد رفتن مامانم بهم حسابی خوش گذشت و از بودن مرتضی خوشحال بودم :)

* بعدا تمام عکسا و فیلم تولد و به مامان ژلو و خواهراش نشون دادم ! در واقع یه جورایی پز دادم :دی
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم نون

پارت 3

به نام خدا 

یکشنبه از راه رسید!

روزی که من زینب و سمیرا و خواهرای سمیرا رو دعوت کرده بودم خونمون !

صبح با خستگی و اه و ناله از خواب بیدار شدم و رفتم آموزشگاه ! تا 12 آموزشگاه بودم ! دلم خیلی جوش خونه و کارهای نکردمونو می زد ! زهرا اونروز خونه بود ولی من میدونستم که دیر از خواب بیدار میشه و نمیشه دلمو بهش خوش کنم !

قرار بود صبر کنم تا اومدن مدیر و بعد از محل کار خارج بشم ! ولی انقدر استرس داشتم که قبل از اومدن مدیر حرکت کردم به سمت خونه ! بله ! من خیلی گستاخم :/ البته با مدیرمون دوست هستیم ولی از دستم عصبانی شده بود و چن تا پیام تهدید آمیز برام فرستاد و من با گستاخی هرچه تمام تر جواب ندادم :|

وقتی رسیدم خونه تقریبا 1 بود ! و زینب رسیده بود!!!! با همون قیافه ژولیده و لباسای محل کار منو دید :(( یعد سلام و علیک رفتم حاضر بشم که باز سمیرا و خواهراش از راه رسیدن ! :/ این بدتررررین حس هست برای من که قبل آماده شدنم با مهمونا روبه رو بشم !لباس مهمونیمو پوشیدم و آرایش کردم ! 

همونطور که حدس میزدم زهرا تا 10 خوابیده بود و دوساعت هم حمومش طول کشیده بود ! تنها کاری که کرده بود این بود که حیاطو جارو زده بود !اونم در حضور زینب!

یه نکته جالب ! زینب با خودش قلیون آورده بودددددددددددد O_O

مامانم یه چی میدونه که دوستای منو خونه راه نمیده :)))

من خودم اهل قلیون نیستم و خوشم نمیاد ولی سمیرا و خواهراش و زینب بسیااااار علاقه مندن و هروقت دور هم جمع میشیم قلیون هم هست :| هرچقدرم من غر میزنم و اعتراض میکنم هیچ فایده ای نداره ! من عکسایی که تو این جور مهمونیا میگیرمو اغلب مخفی میکنم که کسی نبینه !آخه قلیون همیشه یه گوشه عکسا هست :/

تنقلاتی که برای مهمونی گرفته بودیم شامل تخمه ! آجیل! موز و کیوی!برگه زرد آلو و ذرتو شیرینی بود ! باندو آورده بودم تو اتاق که موزیک هم داشته باشیم !

هول هولکی الویه رو آماده کردیم و یه تزئین مختصر و نهار خوردیم ! بعدشم گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم :)

کلی عکس هم گرفتیم:)

اون بی تربیتا یه عالمه هم قلیون کشیدن ! تو خونه ما !فککککک کن O_O مامانم اگه بفهمه مارو میکشههههه ! تازه با خودشون کارت آورده بودن و تو خونه ما ورق بازی کردن !!! من اصلا بلد نیستم :/

فهیمه خیلی دلش میخواست که روز مهمونی باشه !ولی من زیاد موافق نبودم ! چون زینب همونقدری که باحاله! همونقدرم بی عدبه ! و یه جورایی فوش های زشت تیکه کلامشه :/ سمیرا هم یک سره حرفای خاک بر سری میزنه :| فهمیه اون روز بود و حضورش باعث شد سمیرا و خواهراش خیلی حرص بخورن :)) چون فهیمه لاغر و قد بلنده و سمیرا و خواهراش تپلی ! اونا همیشه به من و زهرا که خیلی پرتر از فهیم هستیم میگفتن  خوش هیکل ! حالا با دیدن فهیمه کف کرده بودن :))

شیفون دامن عروس میدونید چیه ؟ اونی که عروس زیر دامنش میپوشه که دامنش پف کنه ! ما یه دونه از اونا تو خونمون داریم ! اونا دادم زینب که بپوشه !کفشای پاشنه بلندمم براش آوردم ! زینب می رقصید و مثه عروسا ناز و قمیش میومد! این قسمت مهمونی خیلی باحال بود و خیلی بهمون خوش گذشت :)

یه نکته جالب این که من همیشه فکر میکردم خونمون قدیمی و زشته ! شاید خودم هم چندان مایل نبودم که همکارام یا دوستام خونمونو ببینن ! ولی سمیرا و خواهراش اینقدرررر از حیاط خونه ما و درختاش خوششون اومده بود که کلی عکس گرفتن! و خواستن که تو بالکن فرش بندازیم و چای عصرونه رو اونجا بخوریم! این موضوع یکم نظر منو درباره خونمون عوض کرد :)

عصر کاکل هی زنگ می زد که مهمونی تموم شد ؟ من و مهسا میخوایم بیایم ! ایشششش 

اذان بود که مهمونای ما رفتن ! تا اومدیم یکم استراحت کنیم مهسا و کاکل اومدن !:|

مهسا برامون یه دسر خوشمزه آورده بود :) اونشب چون شامی در خونه موجود نبود پیتزا سفارش دادیم :)
روز مهمونی من خوشحال بودم که بالاخره تونسته بودم دوستامو دعوت کنم وللی زیاد بهم خوش نگذشت ! چون همه کارامو عجله ای و با استرس انجام دادم !
ولی فردای اون روز عاااالی بود! روزی که برای ژلو تولد گرفتم......
ادامه در قسمت بعد :دی


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم نون

پارت 2

به نام خدا :)

خب داشتم میگفتم :)

مامانم پنجشنبه شب پرواز داشت ! همون روز براش آش پشت پا پزیدیم و کلی خستگی ! شب ولیمه خونه عموم دعوت بودیم! در برگشت از خونه عمو ژلو گیر داده بود که امشب میخوام بیام خونه شما ! ولی من میدونستم اگه بیاد اعصاب مامانم خورد میشه ! چون هنوز چمدونشو نبسته بود و کلی استرس داشت و ژلو یه جورایی تو دست و پا بود ! ولی اگه حتی ما میرفتیم تو اتاق ، بازم مامانم عصبی میشد  و گله می کرد که شب پرواز من شما رفتید خوابیدید و فلان! :| همچین مامان گیری دارم من :/

خلاصه اینکه من به سختی ژلو رو پیچوندم که بره خونه خودشون!طفلک ناراحت شد !

وقتی رسیدیم خونه دیدم کاکلی و مهسا (زنداداشم) اومدن خونه ما که شب خونه ما بخوابن ! چناااان حرص خوردم که نگو! حالا اگه من ژلو رو میووردم مامانم دهنمو سرویس می کرد ولی به کاکلی هیچی نگفت !

مامانم ساعتای یک نصفه شب بود که رفت ! فردا من ساعت 11 بیدار شدم ! [خجالت] اول فکر کردم کاکلی و مهسا رفتن ! ولی بعد دیدم نخیرررر  هنو تو اتاقن :/ بعد غصم گرفته بود که حالا چه کوفتی بپزم برا نهار :/ تازه حالمم خوب نبود ! از چند روز پریود بودم ! بی حال و سرماخورده ! همچنین پوستمم به شدت خشک و داغون ! من وقتی پریودم  بهم میریزه پوستمم خشک میشه که خیلی عذابه !

خلاصه براشون کتلت پزیدم و نهار خوردیم !ولی مگه رفتن ؟ بعد نهار باز خوابیدن :/ بالاخره عصر رفتن ! 

شب فهیم دافی اومد خونمون!

فهیمه دختر خواهرمه که کلاس سوم دبیرستانه ! من و زهرا خیلی دوسش داریم!خیلی اهل تیپ و آرایش و عکس و اینترنت هست ! خیلی هم خوش هیکل و باربی! برا همین من و زهرا بهش میگیم دافی!

چون دوسش داریم گفته بودیم که چند روزی که مامان نیس بیاد پیش ما بمونه!

اونشب با فهیمه و زهرا یه پارتی کوچولو راه انداختیم :))باندهای کامپیوترو به گوشی وصل کردیم! چراغارو خاموش کردیم !  و با صداااااااااااای بلند آهنگ رقصیدیم و رقصیدیم و رقصیدیم ! این یکی از برنامه هایی بود که قصد داشتیم در نبود مامان انجام بدیم ! خیلی خوش گذشت ولی متاسفانه فقط همون یک شب برنامه اجرا شد و دیگه وقت نشد :(

فرداش شنبه بود ! روزی پر کار برای من و زهرا !

من دو تا دوست دارم از زمان کاردانی،که مشهد زندگی می کنند!

سمیرا و زینب! که زینب اصالتا کرجی هست ولی برا تحصیل اومده مشهد و همینجا موندگار شد ! فوق لیسانس روانشناسی و شاغل و خونه مجردی!

سمیرا هم یه دختر تپلی و کدبانو که سه سالی میشه خونه خودشه! بسیار مهمون نواز!

من و سمیرا و زینب با هم رفت و آمد داریم! البته من هیچ وقت دعوتشون نکردم و همیشه خونه اون دو تا جمع میشیم! چون مامانم اجازه نمیده من دوستامو دعوت کنم :|

سمیرا دوتا خواهر کوچیکتر از خودش داره که معمولا تو جمع ما هستند ! و منم زهرا رو با خودم میبرم همیشه !

یکی از برنامه های مهمی که من و زهرا قصد داشتیم در نبود مامان انجام بدیم این بود که مهمونی بگیریم و سمیرا و زینبو دعوت کنیم ! یه جورایی از خجالتشون دربیایم :)

برای یکشنبه دعوتشون کرده بودیم و برای همین شنبه روز پر کاری برای من و زهرا بود 

شنبه عصر آموزشگاه بودم ! در راه برگشت کلی خرید کردم .

وقتی رسیدم  خونه دیدم همه جا کثیف ! ظرفا کثیف ! حیاط کثیف ! شام نداریم ! یه سری ظرف و ظروف از روز آش مادر بود که هنو جا به جا نشده بود! یه مقدار اسفناج بود که باید پخته میشد :/

در واقع اگه مامان بود برای من هیچ کاری نبود! اینا کارایی بود که مامان انجام میداد همیشه ولی من اصلا متوجه نبودم !:/

همچنین ما فردا مهمون داشتیم و میخواستیم الویه رو شب آماده کنیم ! 

 خیلی خسته و هلاک بودم با کلی کار ! همچنین بی حال و پریود !با خودم فکر کردم که بدترین اتفاق ممکن اینه که امشب ژلو بیاد خونه ما  و وقتمو بگیره !

ساعتای 9 شب در زدن و ژلو بود :||||  ژلو در بدو ورود گفت خونتون مثه خونه زلیخا شده ! منظورش این بود که کثیفه :/ ولی بعد طفلک کمکمون کرد ! ولی من شبش به استراحت احتیاج داشتم !دلم نمیخواست پیشم باشه!ولی بود :/ فقط بگم شب سخت و بدی بود :|

ادامه در قسمت بعد :دی

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم نون

مامی به کربلا می رودددددد

به نام خداااا

تو مسجد اعلام کرده بودن که ثبت نام انجام میشه برا کربلا! یه کاروان که بیشتر افراد هم محله ای ها و در و همسایه های ما بودن!

مامانم و برادرم و خانوم برادرم هم تصمیم گرفته بودن که  ثبت نام کنن!

من و زهرا چقدرررر خوشحال بودیم و روز شماری که میکردیم که مامانم بره !

و هر روز تو ذهنمون مرور می کردیم کارهایی که در نبود مامان میخوایم انجام بدیم ! آخه مامانم هیچ وقتتت مارو تنها نمیذاره و اصلا مسافرت نمیره :/ و از طرفی کلی قانون سخت داره که ما مجبور به رعایت کردنش هستیم :| 

چقدر مرور کردن برنامه ها و نقشه هامون ذوق و هیجان داشت :)

ولی مگه اینا می رفتن ؟ :/ قرار بود اواخر فروردین برن که با کلی تاخیر افتاد به 3 اردیبهشت ! جمعه 2 نصفه شب پرواز داشتن 

شما نمیدونید من چقدر خوشحاااال بودم !

یک علت خوشحالیم این بود که در نبود مامانم ژلو میتونه بیاد و بره و خونه میشه مکان ما :))

جمعه مامانم آش پشت پا پزید و شبش پرواز کردن و آغاز آرامش 10روزه من و زهرا!

البته فکر می کردیم آرامشه :/


ادامه در قسمت بعد :دی

۴ نظر
خانوم نون