به نام خداااا

تو مسجد اعلام کرده بودن که ثبت نام انجام میشه برا کربلا! یه کاروان که بیشتر افراد هم محله ای ها و در و همسایه های ما بودن!

مامانم و برادرم و خانوم برادرم هم تصمیم گرفته بودن که  ثبت نام کنن!

من و زهرا چقدرررر خوشحال بودیم و روز شماری که میکردیم که مامانم بره !

و هر روز تو ذهنمون مرور می کردیم کارهایی که در نبود مامان میخوایم انجام بدیم ! آخه مامانم هیچ وقتتت مارو تنها نمیذاره و اصلا مسافرت نمیره :/ و از طرفی کلی قانون سخت داره که ما مجبور به رعایت کردنش هستیم :| 

چقدر مرور کردن برنامه ها و نقشه هامون ذوق و هیجان داشت :)

ولی مگه اینا می رفتن ؟ :/ قرار بود اواخر فروردین برن که با کلی تاخیر افتاد به 3 اردیبهشت ! جمعه 2 نصفه شب پرواز داشتن 

شما نمیدونید من چقدر خوشحاااال بودم !

یک علت خوشحالیم این بود که در نبود مامانم ژلو میتونه بیاد و بره و خونه میشه مکان ما :))

جمعه مامانم آش پشت پا پزید و شبش پرواز کردن و آغاز آرامش 10روزه من و زهرا!

البته فکر می کردیم آرامشه :/


ادامه در قسمت بعد :دی