سلام :دی

احتمالا قسمتای قبلی یادتون رفته  :/ اما من مینویسم تا این قضیه سفر مامانمو تموم کنم ! از نصفه نیمه رها کردن به شدت متنفرم :!

صبح روز دوشنبه ساعت 6 صبح مامانم از کربلا برگشت :) من به شدددددت خوابم میومد چون 4 خوابیده بودم :) از برگشتش خوشحال بودم چون اون ده روز بهم سخت گذشته بود! یه جورایی خوب بودااا ولی سختی هم زیاد داشت!

با کلی غر غر مامانمو کمک کردم که وسایل و چمدونشو بیاره داخل ! مامی رفت حموم و منم اومدم که بخوابم  خبر مرگم :/ فکر میکنم از ساعتای 8 9 بود که سیل مهمونا به سمت خونه ما سرازیر شدن !

با خواهرم تو آشپزخونه هلاک شدیم! پذیرایی کردیم و پذیرایی کردیم تا ساعتای 12 !

هنوز داشت مهمون میومد ولی من باید میرفتم بازار که لباس بخرم!

آخه همون شب ولیمه داشتیم و من به علت تنبلی فراوان لباس نخریده بودم تا اون روز!

ساعت 12 خواهرای طفلکیمو با مهمونا تنها گذاشتم و رفتم به سمت بازار! گشتم و گشتم و گشتم که بالاخره یه لباس قشنگ و مشکی از خیابون جنت پسند کردم!به نظرم قیمتش زیاد بود ولی از اونجایی که چاره ای نداشتم خریدمش و ساعتای 3 بود که خسته و هلاک برگشتم خونه!

بعدظهر همچناااان مهمون و پذیرایی تا شب ! 

مامان طفلک من وسواس داره و از شانس بدش هر وقت ما یه مهمونی چیزی داریم بارون میاد و حیاط  پر گل میشه :/

اون شب هم به شدت بارون میومد :/

دم غروب تند تند لباس پوشیدیم و حاضر شدیم و رفتیم حسینیه!

شاید ندونین ولی حسینیه جایی هست شبیه مسجد که مراسم مذهبی رو بیشتر اونجا برگزار میکنن!

خونه ما تقریبا بزرگه ولی چون طبقه بالا به طور کامل در تسخیر جهاز من بود مامانم نمیتونست تو خونه مراسم بگیره خخخخ

خلاصه شب رفتیم حسینیه . کلی آرایش کرده بودیم . کلی عکس گرفتیم (انگار عروسی بابامونه :)) ) و کلی خوش گذشت ! ضمنا من لباس و روسری جدیدمو بسیار دوس میداشتم و احساس خوشتیپی میکردم :دی

مادرشوهر و خواهر شوهر گرام هم دعوت بودن و حضور داشتن :)

آخر شب خسته و هلاک برگشتیم خونه .

شب خوبی بود و من از برگشت مامانم خوشحال بودم :) فقط چون میدونستم ژلو باز نمیتونه زیاد بیاد و بره یه مقدار دپرس بودم !

این سفر باعث شد من بفهمم که وجود مامانم تو خونه خیلــــــــــــی مهمه! یعنی یه کارایی هست که اصلا به چشم نمیاد ولی خیلی سخت و زمان بره ! کلا اداره کردن یک خونه خیلی سخته !

پایان