۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

مامی به کربلا می رودددددد

به نام خداااا

تو مسجد اعلام کرده بودن که ثبت نام انجام میشه برا کربلا! یه کاروان که بیشتر افراد هم محله ای ها و در و همسایه های ما بودن!

مامانم و برادرم و خانوم برادرم هم تصمیم گرفته بودن که  ثبت نام کنن!

من و زهرا چقدرررر خوشحال بودیم و روز شماری که میکردیم که مامانم بره !

و هر روز تو ذهنمون مرور می کردیم کارهایی که در نبود مامان میخوایم انجام بدیم ! آخه مامانم هیچ وقتتت مارو تنها نمیذاره و اصلا مسافرت نمیره :/ و از طرفی کلی قانون سخت داره که ما مجبور به رعایت کردنش هستیم :| 

چقدر مرور کردن برنامه ها و نقشه هامون ذوق و هیجان داشت :)

ولی مگه اینا می رفتن ؟ :/ قرار بود اواخر فروردین برن که با کلی تاخیر افتاد به 3 اردیبهشت ! جمعه 2 نصفه شب پرواز داشتن 

شما نمیدونید من چقدر خوشحاااال بودم !

یک علت خوشحالیم این بود که در نبود مامانم ژلو میتونه بیاد و بره و خونه میشه مکان ما :))

جمعه مامانم آش پشت پا پزید و شبش پرواز کردن و آغاز آرامش 10روزه من و زهرا!

البته فکر می کردیم آرامشه :/


ادامه در قسمت بعد :دی

۴ نظر
خانوم نون

و اینک پس از سالها : قسمت سوم :))))

به نام خدا و سلام :دی

عزیزم نگو سلام و کوفت و درد و زهر مار! نگووووو :پی 

خب قسمت سوم درباره سیزده بدر  هست!

پارسال من با خانواده ژلو اینا رفتم سیزده بدر! خیلی جای باحالی رفتیم خیلی خوش گذشت ولی... ولی حقیقت اینه که من با خونواده خودمون راحت ترم و بیشتر بهم خوش میگذره! امسال تصمیم گرفتم اونارو بپیچونم و با خانواده خودم برم!

ژلو شب کار بود و من میدونستم اگر هم بیاد بریم جایی؛ خسته و کوفته هست و فقط رو اعصابه! از طرفی ازش دلخور بودم و ترجیح میدادم نبینمش اصن! 

لذا عصر 12 فروردین گوشیمو خاموش کردم :| ولی یادم رفته بود که ممکنه بزنگن خونه :/

مادر شوهر زنگید خونمون و از شانس بدم خودم گوشی رو برداشتم!

 گفت چون فردا رو هواشناسی بارون و تگرگ اعلام کرده ما میخوایم تو پشت بوم کباب کنیم،ناهارو خونه بخوریم و بعد عصر بریم بیرون!

منم خودمو زدم به مریضی :| گفتم نه من حالم خوب نیس ! نمیتونم بیام ! میخوام برم دکتر و این حرفا ! 

شب شاد و شنگول از اینکه با خانواده خودم هستم تدارک فردا رو دیدیم و شام پزیدیم و با داداشم اینا قرار مدار گذاشتیم :)

فردا صبح که بیدار شدیم دیدیم باروووووووووووووووووووووووووووووووووون

یعنی چنان شدت داشت که  نگووووو 

و تا شب مداوم و پی در پی بارید! و سیزده بدر کوفت ما شد! و ما ناهارو خونه خوردیم و تا شب  حرص خوردیم و هیچ کجا نرفتیم!

شاید این مجازات دروغی بود که به مادر شوهر گفتم :|||


* سارای عزیز! فاطمه جون و نسرین فرهیخته ! دوستون دارم و به وباتون سر میزنم ! و ببخشید اگه نظری نذاشتم :( جبران میشه :***

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
خانوم نون