به نام خدا :)

فردای شبی که رفتیم شهربازی جمعه بود :)

و من تصمیم داشتم اون کوووووووه لباسی که تو حموم جمع شده بودو بریزم تو ماشین لباسشویی! یعنی اینقدررر لباس کثیف جمع شده بود که اگه مامانم میومد و اون صحنه رو می دید در جا سکته می زد!!!! نه ! اول مارو می کشت و بعد سکته می زد!


نزدیکای ظهر با ژلو از خواب بیدار شدیم ! من رفتم حیاطو جارو زدم ! (کاری که همیشه مامانم قبل از بیدار شدن ما انجام میده !)

به ژلو گفتم بره نون بخره که صبحانه بخوریم ! (همیشه قبل بیدار شدن ما نون تازه توسط مامی گرفته میشه) حس جالبی بود! نون خریدن ژلو و جارو کردن من ! حس کردم  رفتیم خونه خودمون ! :)


بعد از صبحانه تا ساعت 2 من سعی میکردم بیرونش کنم که بره خونه خودشون و اون مقاومت میکرد و هی میخوابید :/ 

براش ناهار پزیدم:) کوکو اسفناج ! با هم ناهار خوردیم ! من رفتم دوش گرفتم ! دیدم نمیره خونشون ! گفتم حداقل پاشو برو دوش بگیر  نمازتو بخونی! این اولین بار بود که ژلو تو خونه ما می رفت حموم !خودش خیلی ذوق کرده بود :)))

بعدش با هم نشستیم فیلم دیدیم ! براش تخمه و میوه آوردم  :)این اولین بار بود که با هم تنهایی داشتیم فیلم می دیدم :) حس خوبی بود! 

غروب که شد من شروع کردم به پختن شام ! ژلو پا شد که بره ! ازش خواستم برام فلفل دلمه بخره که تو خونه نداشتیم ! رفت برام خرید :) بازم اولین بار بود و حس خوب :) خداحافظی کرد و رفت خونشون :)

اون روز اولین روزی بود که من و ژلو به مدت طولانی تو خونه تنها بودیم! خیلی جالب و جدید بود !خوش گذشت در واقع :)

بعد رفتن ژلو شروع کردم به شستن اون کوووه لباس !

 زنگ خونه رو زدن! خواهر بزرگم  بود به همراه شوهرش ! اومده بود به ما سربزنه :) یکم نشستن و رفتن. خواهرم قول داد که فردا که بچه هاش مدرسه میرن بیاد و خونه مارو تر تمیز کنه ! آخه دیگه نزدیکای اومدن مامانم بود!


ادامه در قسمت بعد :)