به نام خدا :)

خب داشتم میگفتم :)

مامانم پنجشنبه شب پرواز داشت ! همون روز براش آش پشت پا پزیدیم و کلی خستگی ! شب ولیمه خونه عموم دعوت بودیم! در برگشت از خونه عمو ژلو گیر داده بود که امشب میخوام بیام خونه شما ! ولی من میدونستم اگه بیاد اعصاب مامانم خورد میشه ! چون هنوز چمدونشو نبسته بود و کلی استرس داشت و ژلو یه جورایی تو دست و پا بود ! ولی اگه حتی ما میرفتیم تو اتاق ، بازم مامانم عصبی میشد  و گله می کرد که شب پرواز من شما رفتید خوابیدید و فلان! :| همچین مامان گیری دارم من :/

خلاصه اینکه من به سختی ژلو رو پیچوندم که بره خونه خودشون!طفلک ناراحت شد !

وقتی رسیدیم خونه دیدم کاکلی و مهسا (زنداداشم) اومدن خونه ما که شب خونه ما بخوابن ! چناااان حرص خوردم که نگو! حالا اگه من ژلو رو میووردم مامانم دهنمو سرویس می کرد ولی به کاکلی هیچی نگفت !

مامانم ساعتای یک نصفه شب بود که رفت ! فردا من ساعت 11 بیدار شدم ! [خجالت] اول فکر کردم کاکلی و مهسا رفتن ! ولی بعد دیدم نخیرررر  هنو تو اتاقن :/ بعد غصم گرفته بود که حالا چه کوفتی بپزم برا نهار :/ تازه حالمم خوب نبود ! از چند روز پریود بودم ! بی حال و سرماخورده ! همچنین پوستمم به شدت خشک و داغون ! من وقتی پریودم  بهم میریزه پوستمم خشک میشه که خیلی عذابه !

خلاصه براشون کتلت پزیدم و نهار خوردیم !ولی مگه رفتن ؟ بعد نهار باز خوابیدن :/ بالاخره عصر رفتن ! 

شب فهیم دافی اومد خونمون!

فهیمه دختر خواهرمه که کلاس سوم دبیرستانه ! من و زهرا خیلی دوسش داریم!خیلی اهل تیپ و آرایش و عکس و اینترنت هست ! خیلی هم خوش هیکل و باربی! برا همین من و زهرا بهش میگیم دافی!

چون دوسش داریم گفته بودیم که چند روزی که مامان نیس بیاد پیش ما بمونه!

اونشب با فهیمه و زهرا یه پارتی کوچولو راه انداختیم :))باندهای کامپیوترو به گوشی وصل کردیم! چراغارو خاموش کردیم !  و با صداااااااااااای بلند آهنگ رقصیدیم و رقصیدیم و رقصیدیم ! این یکی از برنامه هایی بود که قصد داشتیم در نبود مامان انجام بدیم ! خیلی خوش گذشت ولی متاسفانه فقط همون یک شب برنامه اجرا شد و دیگه وقت نشد :(

فرداش شنبه بود ! روزی پر کار برای من و زهرا !

من دو تا دوست دارم از زمان کاردانی،که مشهد زندگی می کنند!

سمیرا و زینب! که زینب اصالتا کرجی هست ولی برا تحصیل اومده مشهد و همینجا موندگار شد ! فوق لیسانس روانشناسی و شاغل و خونه مجردی!

سمیرا هم یه دختر تپلی و کدبانو که سه سالی میشه خونه خودشه! بسیار مهمون نواز!

من و سمیرا و زینب با هم رفت و آمد داریم! البته من هیچ وقت دعوتشون نکردم و همیشه خونه اون دو تا جمع میشیم! چون مامانم اجازه نمیده من دوستامو دعوت کنم :|

سمیرا دوتا خواهر کوچیکتر از خودش داره که معمولا تو جمع ما هستند ! و منم زهرا رو با خودم میبرم همیشه !

یکی از برنامه های مهمی که من و زهرا قصد داشتیم در نبود مامان انجام بدیم این بود که مهمونی بگیریم و سمیرا و زینبو دعوت کنیم ! یه جورایی از خجالتشون دربیایم :)

برای یکشنبه دعوتشون کرده بودیم و برای همین شنبه روز پر کاری برای من و زهرا بود 

شنبه عصر آموزشگاه بودم ! در راه برگشت کلی خرید کردم .

وقتی رسیدم  خونه دیدم همه جا کثیف ! ظرفا کثیف ! حیاط کثیف ! شام نداریم ! یه سری ظرف و ظروف از روز آش مادر بود که هنو جا به جا نشده بود! یه مقدار اسفناج بود که باید پخته میشد :/

در واقع اگه مامان بود برای من هیچ کاری نبود! اینا کارایی بود که مامان انجام میداد همیشه ولی من اصلا متوجه نبودم !:/

همچنین ما فردا مهمون داشتیم و میخواستیم الویه رو شب آماده کنیم ! 

 خیلی خسته و هلاک بودم با کلی کار ! همچنین بی حال و پریود !با خودم فکر کردم که بدترین اتفاق ممکن اینه که امشب ژلو بیاد خونه ما  و وقتمو بگیره !

ساعتای 9 شب در زدن و ژلو بود :||||  ژلو در بدو ورود گفت خونتون مثه خونه زلیخا شده ! منظورش این بود که کثیفه :/ ولی بعد طفلک کمکمون کرد ! ولی من شبش به استراحت احتیاج داشتم !دلم نمیخواست پیشم باشه!ولی بود :/ فقط بگم شب سخت و بدی بود :|

ادامه در قسمت بعد :دی