با نام خدا و سلام

ابتدا به پیام زیر توجه کنید!



خب حالا میخوام در همین رابطه یه خاطره براتون تعریف کنم!

عرضم به حضور شما که ما قراره بریم طبقه بالا خونه پدرشوهر زندگی کنیم و پدرشوهر بنایی داره که خونه رو برا ما خوشگل کنه!

منم دیدم خونه زندگی مادرشوهر خاک و خولی شده به خاطر طبقه ما، تصمیم گرفتم برم کمکشون برا خونه تکونی!

چهارشنبه به ژلو گفتم بیا منو ببر کمک مامانت!ایشون فرمود: نه عزیزم!تو خسته میشی!خودم به جای تو همه جارو تمیز میکنم و اینا [خودتون چندتا آیکن قلب تصور کنین!]

جمعه صبح  دوباره به ژلو گفتم منو ببر خونتون جهت کمک! گفت باشه حاضر شو!

و من : :||||| 

نمیدونم چرا قبلش میخواست به جای من تمیز کاری کنه ولی جمعه صبح... :|